دل نامه...
دل نامه…
چراغ قرمز! چراغ سبز…
فوریه 22, 2010 در 8:22 ق.ظ. (داستانکها)
قطرات باران همچون گلوله های سنگی بر سر و صورت شهر می نشست. برف پاک کن ماشین هم یارای مقاومت در برابر این باران را نداشت.
شب زمستانی سرد و خشنی بود که باید می گذشت!
رادیوی ماشین هم همچون همیشه مشغول یاوه سرایی بود و من هم به انتظار نوری سبز پشت چراغ قرمز ایستاده بودم.
مردم همه سرها را تا گوش در کاپشن ها و پالتو ها کرده بودند و دستها را تا جایی که می رفت در جیب. خوشا به حال آنانی که جیبشان سوراخ بود!
خانمها با احتیاط بیشتری قدم بر می داشتند تا به خاطر لیز بودن آسفالت زمین نخورند.
آنها غافل بودند که ما همه زمین خورده ایم!
بخار تنفس افراد دید تار و محدود مردمان شهر را تارتر می کرد و خوشا به حال آنان می شد که دوست داشتند مردمان زیاد نبینند!
همه چیز سرد بود! هوا، زمین، زمان، خون در رگهای مردمان و …
پنجره سمت شاگرد را پایین کشیدم تا بخار شیشه ها کمی از بین برود که ناگهان درب سمت شاگرد باز شد و دخترکی هفت – هشت ساله داخل ماشین شد و بر روی صندلی نشست و درب را محکم بست!
از شدت سرما تمام بدنش می لرزید و لبانش از شدت سرما کبود شده بود. قطرات کوچک اشک که شدت سرما از چشمانش به بیرون تراویده بود بر روی گونه های سرخ شده از سیلی سرما، در حال یخ زدن بودند.
2 بسته پنجاه تایی آدامس شیک و یک بسته فال حافظ میهمان آن دستان کوچک دخترک بودند. همینها بودند که نمی گذاشتند دخترک دستش را در جیبش فرو بکند!
با صدای ممتد و خشن بوق ماشین پشتی به خود آمدم. چراغ بالاخره سبز شده بود!
آهسته حرکت کردم و بعد از گذر از چهار راه ماشین را در کنار خیابان پارک کردم.
دخترک با نگاهی تر و اخمی کودکانه در چشمان من زل زده بود.
نمی دانستم که چه باید بکنم!
از او پرسیدم:
-چی می خواهی؟ چرا بی اجازه وارد ماشین شدی؟
-اگر اجازه می گرفتم، اجازه می دادی؟!
سوال سختی بود! شاید واقعا” اگر اجازه هم می گرفت، به او اجازه نمی دادم!
-خوب چی می خواهی حالا؟
-هیچی. فقط می خوام یک کم گرم بشم. بیرون آخه خیلی سرده!
-خونتون کجاست؟ بابا و مامانت کجا هستند؟
-بابام رفته مسافرت. مامانم هم خونه عمو رضاست.
-خونه عموت کجاست؟ همین عمو رضات؟
-اون عموم نیست که! مامانم هی به ما می گه بهش بگین بابا رضا! اما خودش به ما می گه من باباتون نیستم. به من نگید بابا! من نمی دونم چی باید بهش بگم. اصلا” هم دوستش ندارم. هی منو می زنه! هی دستمو می چسبونه به بخاری! هی گوشمو می پیچونه! هی فحش می ده! هی می گه “تو عین بابای دَیوست هستی”. خیلی ازش بدم می آد!
تازه داداشم رو هم نمی بره بیمارستان. به مامانم می گه: “مگه من رو گنج نشستم که پول بدم این یابو کمتر درد بکشه”. آخه می دونی آقا؟ داداشم پاش درد می کنه. داره همینطوری فلج می شه! دکترا گفتند که هر 4 ماه باید بهش یه آمپول بزنن تا نمیره. مامانم می گه به خدا!
ولی اشکال نداره. مامانم می گه: “باباتون خیلی مَرده”. من هم منتظرم بابام از مسافرت برگرده تا همه چیز رو بهش بگم. می دونید آقا؟ بابام خیلی قویه! مامانم به داداشم یه بار گفته بود!
-خوب بابات کی بر می گرده؟
-نمی دونم والا
-کجا رفته بابات؟
-مامانم می گه بابام رفته یه جای خیلی دور تو آسمونا. مامان می گه بابام داره ما رو می بینه و نیگا می کنه! من اصلا” نمی فهمم که چجوری بابام هم یه جای دوره هم داره ما رو نیگا می کنه!
اما مطمئنم مامانم دروغ نمیگه. آخه می دونی آقا؟ خودمم خیلی شبها خوابش رو می بینم. تو خواب خیلی مهربونه! واسم از این عروسک هاخریده که حرف می زنن!
خدا کنه زودتر بیاد و منو ببره شهر بازی برام پاستیل بخره!
من نفسم بند اومده بود! نمی دونستم باید چی بگم!
دوباره ازش پرسیدم:
-تو واسه چی این موقع شب بیرن از خونتون هستی؟
-می خوام آدامس و فال بفروشم. می خوام پول دربیارم تا بدم آقای دکتر تا به داداشم آمپول بزنه تا نمیره!
سه ماهه که دارم می آم. بیست و دو هزار و پونصد و پنجاه تومن جمع کردم. آقا شما می دونی چقدر دیگه باید جمع کنم تا بشه یک میلیون تومن؟!
آخه پول آمپول داداشم یک میلیون تومنه! می دونی چقدر مونده؟!
-نه نمی دونم. دخترم نمی دونم!
- باشه. خداحافظ. من دارم می رم. گرم شدم دیگه. راستی آقا زود برو خونتون. شاید دخترت دلش برات تنگ شده باشه!
پایان
این مطلب در آدرس زیر قرار دارد: